رادین رادین ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

رادین پسر نازم

خاطره تولد پسر نازم

1391/4/18 12:04
نویسنده : مامان پسری
688 بازدید
اشتراک گذاری

روز27خرداد وقت سونو داشتم وکه 38هفته و2روز از بارداریم میگذشت وقتی رفتم جواب دکتر کمی نگرانم کرد گفت که رشد جنین 35 الی 36 هفته رو نشون میده ......

جواب رو که گرفتم بدو رفتم پیش دکترم واون توصیه کرد که حتما سونو کالر داپلر برو دوباره برگشتم سونو وزنگ زدم بابایی اومد تا ساعت 11شب طول کشید تا نوبت من شد وقتی سونو انجام شد دکتر جواب رو داد دستم وگفت چیزی نیست باید بیشتر استراحت کنی وخوب تغذیه کنی جواب رو تا وقتی سوار ماشین بشم نخوندم وقتی نشستم تو ماشین وجواب رو از پاکت درآوردم دیدم نوشته کاهش جریان شریان مغزی بند ناف ومطرح کننده شروع زجر جنینی. زجر جنینی همین دو کلمه کافی بود برای دیونه کردن من وشروع گریه زاری من .حال بابایی بهتر از من نبود ولی دلداریم میداد ومیگفت حتما مهم نیست وگرنه سونو گراف میگفت ولی من قبول نمیکردم کلمه زجر جنینی بد جوری بهم ریخته بودتم. بابایی گفت پس بریم اورژانس مامایی وقتی رسیدم وسونو رو به مامای شیفت نشون دادم گفت برو یه چیز شیرین بخور بیا تا بگم این یعنی چی.دقیقه ها مثل ساعت برام میگذشت تو این فاصله خواهرم لیدا که تلفنی فهمیده بود ماجرا چیه خودشو رسوندبیمارستان .بعد از کمی قدم زدن برگشتم داخل اورژانس ماما گفت از نی نی ت نوار قلب میگرم تا ببینم اوضاع چطوره .جواب نوار قلب عالی بود واین کمی آرومم کرد وماما توضیح داد که زجر جنینی یعنی ختم حاملگی یعنی بچه ماه آخر وزن نگرفته وخوب رشد نکرده وگفت الان بستری شو تا صبح بهت آمپول زور بزنن تا زایمان کنی . من وقتی فهمیدم که شب اقدام خاصی نمیخوان انجام بدن .تعهد دادم که صبح بر گردم وبرگشتیم خونه . من وبابایی شدیدا هیجان داشتیم ساعت 1:30 نیمه شب رسیدیم خونه شام خوردیم وکمی حرف زدیم درمورد اومدن فرشته مون و در مورد گذشته و.........خلاصه بابایی سعی میکرد به من روحیه بده و من حالم خوب بود وفقط نگران کوچولوم بودم رفتیم بخوابیم بابایی خوابش برد ولی من به هیچ وجه خواب به چشمام نیومد قران خوندم و ناد علی ومعراج تا صبح شد بابایی رو بیدار کردم یه صبحانه سبک خوردم وخونه مامانم زنگ زدم وبا با بابام صحبت کردم وازش خواستم بیمارستان نیاد وفقط برام دعا کنه همینطور با مامانم که باید اول میرفت به مادر بزرگ مریضم سر میزد بعد میومد بیمارستان .البته بگم خودمو کشتم تا گریه نکنم واو نارو ناراحت نکنم خلاصه لیدا اومد سه تایی رفتیم بیمارستان پذیرش شدم ورفتم بلوک زایمان دوباره سونو گرافی شدم وزج جنینی تایید شد.از یکی از ماما هاخواستم اول روند کارها رو برام توضیح بده اونم گفت مه اول بهت امپول زور میزنن به احتمال 70درصد چون بچه ضعیفه انقاباضات رو نتونه تحمل کنه در اون صورت میری سزارین وقتی این رو گفت وحشت کردم آخه چه کاریه شما که میدونید جنین ضعیفه خوب از اول سزارین کنید ولی زیر بار نمیرفتن میگفت اینجا بیمارستان آموزشی واولویت با زایمان طبیعی رفتم بیرون وبا خواهرم مشورت کردم گفت به هیچ وجه قبول نکن بگو یا سزارین یا میرم.چه کاریه که درد طبیعی رو بکشی وآخر سزارین بشی. من 9ماه خودمو آماده زایمان طبیعی کرده بودم حالم گرفته شد آخه با این شرایط نمیخواستم زایمان طبیعی کنم. رفتم وپافشاری کردم تا بالاخره قبول کردن با هزینه آزاد وبا رضایت همسر سزارین کنن همسرم رضایت داد ومن رفتم برای سزارین آمده بشم دیگه اصلا استرس نداشتم خوشحال بودم سوند وصل کردن .آنژوکت بهم زدن بعد یه ساعت انتظار گفت پاشو بیا اتاق عمل خالی شد.جالبه که اصلا نمیترسیدمو خیلی ریلکس داشتم رفتار میکردم.رفتم رو تخت نشستم ودکتر آمپول بیحسی رو زذ که اصلا درد نداشت ودستامو بستن وعمل شروع شد فقط چون صبحانه خورده بودم کمی نفس کشیدن برام سخت بود.ساعت 12:50ظهر صدای گریه وجیغ عزیز دلم رو شنیدم وای چه حالی بود چه حس قشنگی بود برای همه دعا میکردم وهمش تصویر همسرم جلو چشمم وبود واز خوشحالی گریه میکردم به پرستار گفتم بچم؟ نشونم دادو گفت سالمه ولی خیلی کوچولوئهوقتی از اتاق عمل دراومدم همه اومده بودن خواهر شوهرام مادر شوهرم مامانم زن داداشم مهسا لیدا همه اونجا بودن  بردنم بخش وفقط دلم میخواست همسرم از کنارم جم نخوره فرشته نازم خیلی کوچولو بود2/450کیلو و47سانت قدش بود ولی سالم وسر حال بود. خدارو هزار مرتبه شکر .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)