رادین رادین ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

رادین پسر نازم

پایان 4ماهگی

سلام ساندویچ مامان اصلا وقت نمیکنم که تند تند بیام اینجا بس که مشغول شمام .3روز دیگه 4ماهم تموم میکنی .4ماهی لحظه به لحظه اش برام خیلی شیرین ودلنشین بوده. پسرم خیلی شیطون وبازیگوشی وقتی بیداری بزنم به تخته همش بازی میکنی ومیخندی. ساعت خوابت کم شده بیشتر روز رو بیداری والبته بغلی شدی چه جووووووورم همش دست وپا میزنی وکمرتو از زمین بلند میکنی که ورت دارم واگه اینکار رو نکنم لباتو جمع میکنی چشماتو میبندی چنان مظلومانه گریه میکنی دلم کباب میشه همینکه میایی بغلم این شکلی میشی . حسابی خودتو برای بابات لوس میکنی وقتی خونه میاد حتی اگه بغلم باشی هم بغض میکنی باباتو میخوایی بابات این شکلی میشه ومن .کارهایی که میکنی: سعی میکنی غلت بزنی ولی هنوز کا...
26 مهر 1391

رادین مشهدی میشود

روز31 مرداد قرار شد بریم مشهد همراه مامانی خاله لیدا محمد کسرا وزندایی سپیده .خیلی خیلی خوش گذشت اولین مسافرت بدون آقایون بود که میرفتیم .من که دلم برای بابا کلی تنگ شد با قطار رفتیم وبا هواپیما برگشتیم .شما اصلا من رو اذیت نکردی وخدا رو شکر مریض هم نشدی.یا امام رضا بازم بطلب بیاییم ولی اینبار بابا رو هم ببریم منو گل پسرم تو صحن انقلاب اون پیرزن پشتی هم خیلی بامزه اس نه ...
24 شهريور 1391

پسرم مرد میشود

عزیزم 19مرداد وقتی از خواب پاشدم عزمم رو جزم کردم ببرمت برا ختنه .چند روز بود فکرم مشغول این قضیه بود ومیدونستم هرچه زودتر بهتر .زنگ زدم دکتر بزازیان وقت گرفتم برای ظهر .انقدر سرحال وخوشحال بودی که دلم برات کباب شد ولی مجبور بودم نشستم یه فصل گریه کردم تا اونجا دیگه گریم نگیره .ساعت 12بابا اومد دنبالمون مامان مهین محمد و عمو علی هم اومده بود وقتی رسیدیم مطب مامانی هم اومد .وقتی امپول بیحسی را زدند کلی گریه کردی البته من تو نرفتم فقط صداتو میشنیدم و داشتم پس میافتادم وقتی رفتم تو آروم شدیو وقتی بیحس شدی دکتر کارشو شروع کرد ولی دیگه آروم بودی وقتی کار تموم شد اومدیم خونه مامانی وقتی رسیدیم بیحسی رفت شما شروع کردی به جیغ کشیدن اونم چه جیغایی....
24 شهريور 1391

من یه مامان تنبلم عکسها با تاخیر

پسر نازم عزیزم سلام این روزها انقدر سرم گرم امورات شماست که نمیرسم وبت رو آپ کنم مامانی ببخشید .واما بگم از ناز پسرم  قربون خدا برم که دعا های من رو مستجاب کرده وشما ماشااله هزار ماشاله فوق العاده آروم سر به راهی اصلا برام اذیت نداری تو خونه که همش بیداری ومیخندی وقتی هم مهمونی میریم اصلا بیدار نمیشی حتی مجبورم به زور شیرت بدم تا از گرسنگی بیهوش نشی. روز به روز ناز تر وعسل تر میشی نمیتونم ازت چشم بردارم عاشقتم در ادامه عکسهای ناز پسرم رو ببینید پسر 7 روزم تازه بر گشتیم خونه ببین چه کوچمولیی     نی نی 10روزه من در خواب ناز   پسرم این چه قیافه ای که گرفتی ؟؟؟؟؟  ...
21 شهريور 1391

خاطره تولد پسر نازم

روز27خرداد وقت سونو داشتم وکه 38هفته و2روز از بارداریم میگذشت وقتی رفتم جواب دکتر کمی نگرانم کرد گفت که رشد جنین 35 الی 36 هفته رو نشون میده ...... جواب رو که گرفتم بدو رفتم پیش دکترم واون توصیه کرد که حتما سونو کالر داپلر برو دوباره برگشتم سونو وزنگ زدم بابایی اومد تا ساعت 11شب طول کشید تا نوبت من شد وقتی سونو انجام شد دکتر جواب رو داد دستم وگفت چیزی نیست باید بیشتر استراحت کنی وخوب تغذیه کنی جواب رو تا وقتی سوار ماشین بشم نخوندم وقتی نشستم تو ماشین وجواب رو از پاکت درآوردم دیدم نوشته کاهش جریان شریان مغزی بند ناف ومطرح کننده شروع زجر جنینی. زجر جنینی همین دو کلمه کافی بود برای دیونه کردن من وشروع گریه زاری من .حال بابایی بهتر از من...
18 تير 1391

20روز طلایی

رادین نازم عسل مامان امروز 20 روزه که باهمیم . ا نقدر وقتم رو پر کردی که دیگه نمیتونم زود زود بیام وآپ کنم . عزیزم جونم برات بگه که فردای تولد تو با رضایت خودم از بیمارستان مرخص شدم چون حالم خوب بود ونیازی نمیدیدم که بیشتر بمونم.ناهار رفتیم خونه مامان مهین البته من نتونستم ناهار بخورم تو رو سپردم به مامان مهین وخودم تخت خوابیدم 2ساعت ولی چه خوابی کردم آخه شب تو بیمارستان نخوابیده بودم. عصر مامانی اومد دنبالمون تا بریم خونشون . تقریبا 1هفته خونه مامانی موندیم من اونجا خیلی راحت بودم وحسابی استراحت کردم فقط دوری بابا محمود خیلی اذیتم میکرد آخه اون مقید بود که بیاد اونجا بمونه هر روز یه سری ظهر میومد دیدنمون ویه بار هم شب برای شام میومد و...
18 تير 1391

خداحافظ 9ماه زیبا وخاطره انگیز

نمیدونم چه جوری شروع کنم وچی بگم امروز 13روزه که فرشته کوچولوم تو بغلمه و این زیباترین لحظات زندگیمه. ولی باید اعتراف کنم که دلم برای بارداریم تنگ شده به لطف خدا من بارداری خیلی خوبی داشتم خیلی راحت وشیرین بود برام حتی سختی هاش ونگرانی هاش .احساس میکنم روزهای بودن که دیگه تکرار نمیشن حتی اگه دوباره باردار بشم واین باعث میشه که دلم بگیره .مخصوصا که بارداریم غیر منتظره تموم شد که توی خاطرات زایمانم تعریف میکنم. خدا رو شکر میکنم که هر وقت به بارداریم فکر میکنم کلی خاطرات خوب واحساسات قشنگ به مغزم هجوم میارن ومن رو صد باره غرق لذت میکنن.سونو گرافی رفتن های هیجان انگیز وبرگشتن تعریف کردن برای بابایی با کلی آب وتاب ودیدن عشق و لذت رو تو عمق چشم...
11 تير 1391

گل پسرم خوش اومدی

سلام عزیزم خوش اومدی رادین نازم 28خرداد 91 ساعت 12:50 منت به سرم گذاشت وشد تمام دنیای من وباباش خدایا هزار مرتبه شکرت برای این نعمت فوق العاده . زود برمیگردم با عکسها وخاطره روز زایمانم ...
7 تير 1391

هفته 38 ودلتنگی های مامان

سلام پسر مهربونم خوبی موشولوی من .امروز دلم گرفته صبح که رفته بودم پیش ماما میگفت شاید زودتر بدنیا بیایی چون توجایی که باید باشی قرار گرفتی این خبر خوبیه ولی وقتی به این دوران نگاه میکنم دلم میگیره خیلی دوران خوبی بود اصلا اذیتم نکردی واینقدر بسرعت گذشت که باورم نمیشه .یه حسی دارم که دوست ندارم از دلم بیایی بیرون انگار اینجوریی خیلی بیشتر مال خودمی . ولی خوب بالاخره که باید بیایی تا من روی ماهتو ببینم .... عزیزم تا اینجا که قرار بر اینه که طبیعی بدنیا بیایی اگه خدا بخواد. طبیعی و انتخاب کردم فقط به خاطر اینکه زود ببینمت وبتونم زود بغلت کنم وای عزیزم از تصورشم دلم ضعف میره .عزیزم بیا باهم دعا کنیم که این باقی مونده راهم راحت وبی دردسر ط...
24 خرداد 1391

وبالاخره عکسهای اتاق رادین خان

سلام گل پسرم اینم بالاخره عکسهای اتاقت البته با تاخیر عزیزم تو این خونه اتاقت خیلی کوچیکه ایشاله از اینجا که رفتیم اتاقت بزرگتر وقشنگتر میشه گلم دیگه وقت اومدن زودتر بیا که من وبابا واتاقت وگوشه گوشه خونه منتظر توییم ...
18 خرداد 1391